جواب درس پرواز کن پرواز تفکر و پژوهش ششم ؛ صفحه 97 و 98
جواب سوالات پرواز کن پرواز! تفکر ششم
نام درس : پرواز کن پرواز | موضوع : جواب فعالیت ها | ششم ابتدایی
جواب درس پرواز کن پرواز
جواب گفت و گو کنید صفحه 97 درس پرواز کن تفکر و پژوهش ششم
🔸 عقاب در پایان داستان چه تفاوتها و چه شباهتهایی با عقاب ابتدای داستان داشت؟
پاسخ: عقاب در ابتدا فکر می کردن جوجه است ولی در پایان داستان به این باور رسید که عقاب است و می تواند پرواز کند
🔸 اگر دوست مرد کشاورز عقاب را به کوه نمی برد به نظر شما داستان زندگی عقاب چه میشد؟
پاسخ: هنوز هم فکر می کرد جوجه است و در مزرعه پیش کشاورز زندگی می کرد
🔸 اگر خود را به جای جوجه عقاب بگذارید، کدام نوع زندگی را برای او ترجیح میدادید؟ چرا؟
پاسخ: عقاب بودن- چون هر کسی باید طوری زندگی کند که با شخصیت و هویت و استعداد های او سازگار باشد.
🔸 پنج دقیقه دربارهی خود تأمّل کنید. در شما چه استعدادهایی وجود دارد که میتوانید آنها را شکوفا کنید. برای شکوفا کردن این استعداد چه کارهایی میتوانید بکنید؟
پاسخ: من می توانم نقاشی های زیبایی بکشم -برای افزایش مهارت نقاشی باید به کلاس بروم و تمرین بیشتری کنم.
جواب فعالیت در خانه صفحه 98 تفکر و پژوهش ششم
🔸 از پدر و مادر و دیگر بزرگان خانوادهی خود بپرسید: آیا در ادبیات فارسی یا تجربیات خودشان داستانی وجود دارد که پایان آن شبیه انتخاب جوجه عقاب باشد؟ خلاصه ی داستان را در کتاب بنویسید.
پاسخ: کلاغی خواست به شیوه ی کبکی که بسیار زیبا راه می رفت، راه برود و در انتها راه رفتن خود را نیز فراموش کرد.
کلاغ داستان ما می دید که حیوانات دیگر راه رفتن کبک را تحسین می کنند و کبک، زیبا و خرامان راه می رود.
او روزها به تماشای کبک رفت و پس از مدتی با خود گفت چرا من نتوانم مانند او راه بروم؟
مگر نه این که هر دوی ما شبیه هم هستیم! هر دوی ما دو بال و دو پا داریم.
این فکر ذهن کلاغ را حسابی در گیر کرد و در نهایت او تصمیم گرفت به تقلید شیوه ی راه رفتن کبک بپردازد و موجب تحسین همگان شود.
کلاغ با این نیت هر روز به نزدیکی خانه کبک رفت و راه رفتن او را تماشا کرد، و بعد که احساس کرد به خوبی همه چیز را فرا گرفته است روزی به جنگل رفت و شروع کرد به راه رفتن شبیه کبک.
حیوانات خندان و متعجب او را می نگریستند و از او می پرسیدند که چرا این طور راه می رود.
کلاغ به حرف کسی توجه نمی کرد و به راه خود ادامه می داد، تا این که پایش پیچ خورد و بر زمین افتاد و ناله ای کرد. کلاغ که بر اثر زمین خوردن آسیب دیده بود تا مدت ها نمی توانست به خوبی راه برود.
در این زمان جغد دانا از راه رسید و به او گفت: تو می خواستی مثل کبک راه بروی اما راه رفتن خود را نیز فراموش کردی.
کلاغ به اشتباه خود پی برد و تصمیم گرفت از این به بعد خودش باشد نه کبک و نه هیچ حیوان دیگری