معنی درس هشتم فارسی یازدهم در کوی عاشقان + آرایه های ادبی
معنی صفحه ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ و ۷۱ فارسی یازدهم
نام درس : درس هشتم: در کوی عاشقان | موضوع : معنی کلمات – معنی شعر | یازدهم
معنی صفحه ۶۷ و ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ و ۷۱ فارسی یازدهم
انتخاب سریع صفحه :
🔹 محمّد، ملقّب به جلالالدّین، مشهور به «مولانا» یا «مولوی»، اوایل قرن هفتم، در شهر بلخ به دنیا آمد. علّت شهرت او به «رومی» یا «مولانای روم»، اقامت طولانی وی در شهر قونیه بوده است، امّا جلالالدّین همواره خود را از مردم خراسان شمرده و همشهریانش را دوست می داشته و از یاد آنان دلش آرام نبوده است. پدر جلالالدّین محمّدبنحسین خطیبی، معروف به «بهاءالدّین ولد» از دانشمندان روزگار خود بود. به سبب هراس از بی رحمی ها و کشتار لشکر مغول و رنجش از خوارزمشاه، ناچار از بلخ مهاجرت کرد. جلالالدّین در این ایّام،پنج شش ساله بود که خاندانش، شهر بلخ و خویشان را بدرود گفت و به قصد حج، رهسپار گردید. چون به نیشابور رسید، با شیخ فریدالدّین عطّار، ملاقات کرد. شیخ عطّار، کتاب «اسرار نامه» را به جلالالدّین خُردسال هدیه داد و به پدرش بهاءالدّین گفت: «زود باشد که این پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.»
قلمرو زبانی: ملقّب: لقب یافته، مشهور شده / اقامت: توقّف، سکونت، ماندن / قونیه: یکی از شهرهای ترکیه / رنجش: آزرده خاطر شدن / بدرود گفت: خداحافظی کرد / زود باشد: به زودی، خیلی زود / سوختگان: عارفان و عاشقان.
قلمرو ادبی: دلش آرام نبوده: کنایه از بیقرار و نگران بودن / دل: مجاز از وجود / بدرود گفت: کنایه از ترک کرد / آتش: استعاره از عشق / آتش زدن: کنایه از ایجاد شور و هیجان / سوختگان: استعاره از عاشقان و عارفان / رهسپار شدن: کنایه از رفتن / آتش و سوختگان: مراعات نظیر.
🔹 هنگامی که بهاء ولد، مناسک حج را به پایان برد، در بازگشت، به طرف شام روانه گردید و مدّتی در آن نواحی به سر برد. آوازه تقوا و فضل و تأثیر بهاء ولد همه جا را فراگرفت و پادشاه سلجوقی روم، علاءالدّین کیقباد، از مقامات او آگاهی یافت، طالب دیدار وی گردید. بهاء ولد به خواهش او به قونیه روانه شد و بدان شهریار پیوست. بهاء ولد از آنجا که دیار روم از تاخت و تاز سپاه مغول برکنار بود و پادشاهی دانا و صاحب بصیرت و عالم پرور و محیطی آرام و آزاد داشت، بدان نواحی هجرت گزید. مردم آن سرزمین، عالقه فراوانی به او یافتند و سلطان نیز، بی اندازه، او را گرامی می داشت.
قلمرو زبانی: مناسک: جمعِ منسک، اعمال عبادی، آیینهای دینی / آوازه: شهرت / تقوا: پرهیزگاری / فضل: دانش، کمال /مقامات: مرتبه ها، منزلتها، درجه ها / طالب: خواهان / شهریار: پادشاه / دیار: شهر، ناحیه / صاحب بصیرت: دانا، آگاه / نواحی: جمعِ ناحیه، مناطق.
قلمرو ادبی: مناسک: مجاز از آداب و مراسم حج / به سر بردن: کنایه از گذراندن / تاخت و تاز: کنایه از حمله کردن / آرام و آزاد: تناسب.
🔹 جلالالدّین، در هجده سالگی به فرمان پدر با «گوهر خاتون» سمرقندی ازدواج کرد. پس از درگذشت بهاءالدّین، جلالالدّین محمّد به اصرار مریدان و شاگردان پدر، مجالس درس و وعظ را به عهده گرفت؛ جلالالدّین در آن هنگام، بیست و چهار سال داشت. پس از این، جلالالدّین مدّتی در شهر حَلَب به تحصیل علوم پرداخت و سپس عازم دمشق…
صفحه ۶۸ فارسی یازدهم
شد و بیش از چهار سال در آن ناحیه، دانش میاندوخت و معرفت میآموخت.
قلمرو زبانی: اصرار: پافشاری / مریدان: دوستداران، پیروان / وعظ: اندرز، پند دادن / عازم: رهسپار، راهی / مریدان و شاگردان: رابطه ترادف.
قلمرو ادبی: عازم شدن: کنایه از رفتن و سفر کردن / میاندوخت و میآموخت: سجع متوازی.
🔹 جلالالدّین، پس از چندی اقامت در شهرهای حلب و شام که مدّت مجموع آن، هفت سال بیش نبود، به قونیه بازآمد و همه روزه،به شیوه پدر،در مدرسه،به درس علوم دینی و ارشاد می پرداخت و طالبان علوم شریعت در محضر او حاضر می شدند. در این ایّام که جلالالدّین، روزها به شغل تدریس می گذرانید و شاگردان و پیروان بسیاری از حضورش بهره می بردند و مردم روزگار بر تقوا و زهد او متّفق بودند، ناگهان آفتاب عشق و شمسِ حقیقت، در برابرش نمایان شد؛ او شمسالدّین تبریزی بود. شمس از مردم تبریز بود و خاندان وی هم اهل تبریز بودند. او برای کسب علوم و معارف، بسیار مسافرت کرد و از مشایخ فراوانی بهره برد. به دلیل سیر و سفر و البّته جستوجو و پرواز در عالم معنا، او را »شمسِ پرنده« می گفتند.
قلمرو زبانی: شریعت: شرع، آیین، راه دین، مقابلِ طریقت / *محضر: محلّ حضور، مجازاً مجلس درس یا مجلسی که در آن، سخنان قابل استفاده
گفته می شود / تقوا: پرهیزگاری / *زهد: پارسایی، پرهیزگاری / *متّفق: همسو، هم عقیده، موافق / معارف: دانشها / مشایخ: بزرگان.
قلمرو ادبی: آفتاب عشق – شمس حقیقت: اضافه تشبیهی و استعاره از شمس تبریزی/محضر و حاضر:اشتقاق/شمس:ایهام:۱.خورشید۲.شمس تبریزی
🔹 شمس الدّین، بیست و ششم جمادی الآخر سال ۲۴۶ هجری قمری به قونیه وارد شد. شمس، عارفی کامل و مرد حق بود و مولانا جلالالدّین که همواره در طلب مردان خدا بود، چون شمس را دید، نشانهایی از لطف الهی را در او یافت و دانست که او همان پیر و مرشدی است که سالها در جستوجویش بود؛ از اینرو، به شمس روی آورد و با او به صحبت و خلوت نشست و درِ خانه بر آشنا و بیگانه بست و تدریس و وعظ را رها کرد. مولانا جلالالدّین با همه علم و استادی خویش، در این ایّام که حدوداً سی و هشت ساله بود، خدمت شمس زانو زد و نوآموز گشت؛ این خلوت عارفانه، حدود چهل روز طول کشید.
قلمرو زبانی: مرشد: آنکه مراحل سیر و سلوک را پشت سر گذاشته و سالکان را راهنمایی و هدایت می کند؛ مُراد، پیر، مقابلِ مرید و سالک.
قلمرو ادبی: روی آوردن: کنایه از توجّه کردن /درِ خانه بر آشنا و بیگانه بستن: کنایه از قطع رابطه/زانو زدن: کنایه از باادب نشستن و شاگردی کردن/ آشنا و بیگانه: تضاد و تناسب و مجاز از همه مردم.
🔹 مولانا آنچنان در معارف شمس، غرق شد که مریدان خود را از یاد برد. اهل قونیه و علما و زاهدان هم، مانند شاگردانش از تغییر رفتار مولانا خشمگین شدند و به سرزنش او پرداختند. دشمنی آنان نسبت به شمس، هر روز فزونتر می گشت. مولانا جلالالدّین در این میان، با بی توجّهی به مالمت و هیاهوی مردم، خود را با سرودن غزل های گرم و پُرسوز و گداز عاشقانه، سرگرم می کرد.
قلمرو زبانی: مریدان: طرفداران، دوستداران / زاهدان: پارسایان، پرهیزگاران / فزونتر: بیشتر، زیادتر / ملامت: سرزنش / هیاهو: داد و فریاد.
قلمرو ادبی: غرق شدن در کاری یا چیزی: کنایه از توجّه بسیار / غزل های گرم: حس آمیزی / سرگرم کردن: کنایه از مشغول کردن.
🔹 در پی فزونی گرفتن خشم و غضب مردم، شمس، ناگریز قونیه را ترک کرد. مولانا در طلب شمس به تکاپو افتاد و سرانجام خبر یافت که او به دمشق رفته است. مولانا چندین نامه و پیغام فرستاد و غزل سرود و به خدمت شمس روانه کرد. یاران مولانا هم که پژمردگی و دلتنگی او را در غیبت شمس دیده بودند، از کردارِ خود …
صفحه ۶۹ فارسی یازدهم
پشیمان شدند و روی به مولانا آوردند. مولانا عذرشان را پذیرفت و فرزند خود، »سلطان ولد« را با غزل زیر، به طلب شمس روانه دمشق کرد.
قلمرو زبانی: در پیِ: به دنبالِ / ناگزیر: ناچار /تکاپو: تلاش و جستوجوی بسیار/عذر: پوزش/خشم و غضب – پژمردگی و دلتنگی: رابطه ترادف
قلمرو ادبی: پژمردگی و دلتنگی: کنایه از افسردگی و ناراحتی / روی آوردن: کنایه از توجّه کردن
بروید ای حریفان، بکِشید یار ما | را به من آورید آخِر، صنمِ گریزپا را |
معنی: ای یاران و همراهان، بروید و یاری را که از ما گریزان است )شمس تبریزی( بیاورید.
قلمرو زبانی: حریفان: دوستان، همنشینان، یاوران / صنم: بُت، معشوق زیبارو (مجازاً) / گریزپا: فراری، گریزان / بیت: چهار جمله.
قلمرو ادبی: صنم: استعاره از معشوق(شمس تبریزی) / ما و را: جناس ناقص اختلافی.
به ترانه های شیرین، به بهانه های زرّین | بکِشید سوی خانه، مَهِ خوب خوشلقا را |
معنی: بروید یار زیبا و خوش چهره ما را با سخنان شیرین و ترانه های خوش آهنگ، به خانه بازگردانید.
قلمرو زبانی: شیرین: زیبا و خوشگوار / زرّین: طلایی / مَه: مخفّف ماه / خوب: زیبا / خوش لقا: زیبارو، خوش سیما / بیت: یک جمله.
قلمرو ادبی: ترانه های شیرین – بهانه های زرّین: حس آمیزی / مَه: استعاره از یار(شمس تبریزی) / واج آرایی مصوّت »ِِ-«
اگر او به وعده گوید که دَمی دگر بیایم | همه وعده مکر باشد، بفریبد او شما را |
معنی: اگر شمس تبریزی به شما وعده بدهد که به زودی خواهد آمد، بدانید که وعده های او حقیقت ندارد و دارد شما را فریب می دهد.
قلمرو زبانی: او: معشوق (شمس تبریزی) / دَمی دگر: لحظه ای دیگر / مکر: حیله، فریب / بیت: چهار جمله / مکر: نقش مسند.
قلمرو ادبی: واج آرایی «د» / مکر و فریب: مراعات نظیر / وعده و او: آرایه تکرار.
🔹 این پیک ها و نامهها عاقبت در دل شمس تأثیر بخشید. شمس خواهش مولانا را پذیرفت و بار دیگر به قونیه بازگشت. با آمدن شمس، بار دیگر نشست ها و ملاقات مولانا با او پی درپی شد و سبب انقلاب احوال مولانا گردید. دگر بار، مریدان از تعطیل شدن مجالس درس، به خشم آمدند و مولانا را دیوانه و شمس را جادوگر خواندند.
چون یاران مولانا به آزار شمس برخاستند، شمس ناگریز دل از قونیه برکند و عزم کرد که دیگر بدان شهر پُرغوغا بازنیاید و جایی برود که از او خبری نشنوند و رفت. از این به بعد سرانجام و عاقبتِ کار شمس و اینکه چه بر سر او آمده، به درستی روشن نیست.
قلمرو زبانی: انقلاب: دگرگون شدن / احوال: جمعِ حال، حال ها، وضع ها / به خشم آمدند: عصبانی شدند / پُرغوغا: شلوغ.
قلمرو ادبی: به آزار برخاستن: کنایه از اذیت کردن / دل برکندن: کنایه از چشم پوشیدن و ترک علاقه کردن.
🔹 پس از غیبت شمس، شاگردان به مولانا اینگونه خبر دادند که شمس کشته شد ولی دلش بر درستی این خبر گواهی نمیداد. مولانا پس از جستوجوی بسیار، بیقرار و آشفته حال گردید. شب و روز از شدّت بیقراری، بی تابی می کرد و شعر می سرود. پس از جستوجوی بسیار، مولانا باخبر شد که ظاهراً شمس در دمشق است. آزار و انکار مخالفان سبب شد که او نیز در طلب یار همدل و همدم خود، عازم دمشق شود. مولانا در دمشق، پیوسته به افغان و زاری و بیقراری، شمس را از هر کوی و برزن جستوجو می کرد و نمی یافت. چون مولانا از یافتن شمس، ناامید شد، ناچار با اصرار همراهان به قونیه بازگشت و تربیت و ارشاد مشتاقان معرفت حق را از سر گرفت.درحقیقت از این دوره(سال ۲۴۶ ه.ق)تا هنگام درگذشت(سال ۲۶۶ ه.ق)، مولانا به همّت یاران نزدیک خود، شیخ صلاح الدّین زرکوب و سپس حسام الدّین حسن چَلَبی، به نشر معارف الهی مشغول بود. بهترین یادگار ایّام همدمی …
صفحه ۷۰ فارسی یازدهم
🔹 مولانا با این یاران، به ویژه با حسام الدّین، سرودن کتاب گران بهای مثنوی است که یکی از عالی ترین آثار ادبی ایران و سالم است. دراین باره، اینگونه روایت می کنند که حسام الدّین از مولانا درخواست نمود کتابی به طرز «الهی نامه» سنایی یا «منطق الطّیر» عطّار به نظم آرد. مولانا بیدرنگ از دستار خود کاغذی که مشتمل بود بر هجده بیت از آغاز مثنوی، بیرون آورد و به دست حسامالدّین داد.
قلمرو زبانی: عازم: رهسپار، راهی / افغان: فغان، ناله، زاری / برزن: محلّه / همّت: خواست، اراده / بیدرنگ: سریع/دستار: عمامه/ مشتمل: شامل
قلمرو ادبی: دلش بر درستی این خبر گواهی نمی داد: کنایه از اینکه نمی توانست آن را بپذیرد / همدل و همدم: کنایه از یار و رفیق بودن / از سر گرفتن: کنایه از دوباره شروع کردن / افغان و زاری و بیقراری – کوی و برزن: مراعات نظیر.
🔹 از این پس، مولانا شب و روز، آرام نمی گرفت و به نظم مثنوی مشغول بود و شبها حسام الدّین در پیشگاه وی می نشست و او مثنوی می سرود و حسام الدّین می نوشت و بر مولانا می خواند. برخی شبها، گفتن و نوشتن تا به صبحگاه می کشید. ظاهراً تا اواخر عمر، مولانا به نظم مثنوی مشغول بود و چَلَبی و دیگران می نوشتند.
مولانا مردی زرد چهره و باریک اندام و لاغر بود و چشمانی سخت جذّاب داشت و از نظر اخلاق و سیرت،ستوده اهل حقیقت و سرآمدِ هم روزگاران خود بود و خود را به جهان عشق و یکرنگی و صلح طلبی و کمال و خیر مطلق کشانیده،در زندگانی، اهل صلح و سازش بود. همین حالت صلح و یگانگی، با عشق و حقیقت، او را بردباری و تحمّل عظیم بخشید؛ طوری که طعن و ناسزای دشمنان را هرگز جواب تلخ نمی داد و به نرمی و حُسن خُلق، آنان را به راه راست می آورد. از شاعران و عارفان هم روزگار مولانا، سعدی و فخرالدّین عراقی بودند که ظاهراً هر دو نفر با وی دیدار و ملاقات کرده اند. غزل زیر از مولانا، سعدی را شیفته خویش ساخت:
قلمرو زبانی: سخت: بسیار / جذّاب: گیرا / سیرت: رفتار، کردار / ستوده: ستایش شده / سرآمد: برگزیده / طعن: سرزنش /حُسن خُلق: خوشرفتاری / شیفته: عاشق، دلباخته / ملاقات و دیدار: رابطه ترادف.
قلمرو ادبی: جهان عشق – جهان یکرنگی – جهان صلح طلبی – جهان کمال – جهان خیر مطلق: اضافه تشبیهی / یکرنگی: کنایه از صمیمیت/ جواب تلخ: حس آمیزی/به راه راست آوردن: کنایه از راهنمایی و هدایت کردن/ شب و روز: تضاد و تناسب و مجاز از شبانه روز/ زرد چهره: کنایه از بیمار
هر نفس آوازِ عشق می رسد از چپ و راست | ما به فلک می رویم، عَزمِ تماشا که راست؟ |
معنی: صدای آواز عشق از همه طرف شنیده می شود، ما قصد رفتن به عالم بالا را داریم، چه کسی قصد همراهی و تماشا دارد؟
قلمرو زبانی: هر نفس: هر لحظه / فلک: آسمان / عزم: قصد، نیّت / تماشا: با هم راه رفتن / بیت: سه جمله.
قلمرو ادبی: نفس: مجاز از لحظه/ آواز عشق: اضافه استعاری و تشخیص/ چپ و راست: تضاد و تناسب و مجاز از همه جا/ فلک: مجاز از عالم معنا
ما به فلک بوده ایم، یار مَلَک بوده ایم | باز همانجا رویم، جمله که آن شهر ماست |
معنی: ابتدا در عالم بالا، یار و همنشین فرشتگان بوده ایم. همگی دوباره قصد بازگشت به آنجا را داریم؛ زیرا جایگاه اصلی ما همان جاست.
قلمرو زبانی: فلک: آسمان / مَلَک: فرشته / باز: دوباره / جمله: همه / همانجا و آن: منظور آسمان (جهان معنوی) / بیت: چهار جمله.
قلمرو ادبی: فلک و ملک: جناس ناقص اختلافی / شهر: مجاز از سرزمین / تلمیح به آیه «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون» و «کُلّ شَیءِ یَرجِعُ اِلی اَصلِهِ».
🔹 گویند در شب آخر که بیماری مولانا سخت شده بود، خویشان و پیوستگان، بسیار نگران و بیقرار بودند و »سلطان ولد«، فرزند مولانا، هر دَم بی تابانه به بالین پدر می آمد و باز از اتاق بیرون میرفت. مولانا در آن حال،آخرین غزل عمر خود را سرود:
قلمرو زبانی: هر دَم: هر لحظه / بالین: بستر، بالش / باز: دوباره / خویشان و پیوستگان: رابطه ترادف / فرزند مولانا: نقش بدل.
قلمرو ادبی: دَم: مجاز از لحظه.
صفحه ۷۱ فارسی یازدهم
رو، سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن | ترک منِ خرابِ شبگرد مبتلا کن … |
معنی: برو بخواب و مرا تنها بگذار؛ منِ عاشقِ بیقرارِ شبروِ رند را ترک کن …
قلمرو زبانی: رو: برو / بنه: بگذار، قرار بده / بالین: بستر، بالش / شبگرد: شبرو / مبتلا: گرفتار، اسیر / بیت: چهار جمله.
قلمرو ادبی: سر به بالین نهادن: کنایه از خوابیدن/ خراب: ایهام: ۱.ویران ۲.مست/ شبگرد: مجاز از رِند و بیباک/ سر و بالین: تناسب/واج آرایی »ِِ-«
دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد | پس من چگونه گویم، کاین درد را دوا کن |
معنی: در وجود من درد عشقی وجود دارد که دوای آن جز مرگ نیست. پس من چگونه از تو بخواهم که درد عشق مرا درمان کنی؟
قلمرو ادبی: درد: استعاره از عشق / واج آرایی «د» / درد و دوا: تضاد و تناسب و تکرار / دوا نبودن: کنایه از درمان ناپذیری.
در خواب دوش، پیری در کوی عشق دیدم | با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن … |
معنی: دیشب در خواب مرشدی را دیدم که با دست به من اشاره کرد که نزد ما بیا!
قلمرو زبانی: دوش: دیشب / پیر: مرشد، راهنما / عزم: قصد، اراده / بیت: سه جمله.
قلمرو ادبی: خواب و دوش – دست و اشاره: مراعات نظیر / کوی و سوی: جناس ناقص اختلافی / دست: مجاز از انگشتان دست / پیر: نماد انسان کامل و راهنما / کوی عشق: اضافه تشبیهی / عزم کردن: کنایه از رفتن / واج آرایی »د«.
🔹 عاقبت، روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۲۶۶ هجری قمری، هنگام غروب آفتاب، خورشید عمر مولانا نیز از این جهان به جهان آخرت سفر کرد. اهل قونیه، از خُرد و بزرگ، در تشییع پیکر مولانا و خاکسپاری، حاضر شدند و همدردی کردند و بسیار گریستند و بر مولانا نماز خواندند.
ابیات زیر، بخشی از غزلی است که گویی، مولانا در مرثیه خود و دلداری یاران، سروده است:
قلمرو زبانی: تشییع: همراهی و مشایعت کردن جنازه تا گورستان / مرثیه: شعر یا سخنی که در مراسم سوگواری می خوانند.
قلمرو ادبی: خورشید عمر: اضافه تشبیهی / خورشید عمر از این جهان به جهان آخرت سفر کرد: تشخیص و استعاره و کنایه از مُردن / جهان: تکرار / خُرد و بزرگ: تضاد و تناسب و مجاز از همه مردم / بر مولانا نماز خواندند: مجاز از پیکر مولانا.
به روز مرگ، چو تابوت من روان باشد | گمان مبر، که مرا درد این جهان باشد |
معنی: بعد از مرگ که جنازه ام را تشییع می کنند، گمان نکن که من به این دنیا دلبستگی داشتم و از ترک آن ناراحت هستم.
قلمرو ادبی: روان بودن تابوت: کنایه از مُردن / درد این جهان داشتن: کنایه از ناراحت بودن / مرگ و تابوت: تناسب / تابوت: مجاز از جنازه.
برای من مگریّ و، مگو دریغ! دریغ! | به دام دیو درافتی، دریغ آن باشد |
معنی: در روز مرگ،برایم گریه نکن و نگو افسوس که از دنیا رفت!افسوس به حال کسی باید خورد که در دام هوای نفسانی گرفتار است
قلمرو زبانی: مگری: گریه نکن / دریغ: افسوس / بیت: چهار جمله / دریغ اول: نقش مفعول / دریغ دوم: نقش تَبَعی تکرار /دریغ سوم: نقش مسند
قلمرو ادبی: دام و دیو: مراعات نظیر / دریغ: آرایه تکرار / دیو: استعاره از هوا و هوس / واج آرایی »د« / به دام افتادن: کنایه از گرفتار شدن.
کدام دانه فرورفت در زمین که نَرُست؟ | چرا به دانه انسانت این گُمان باشد؟ |
معنی: اگر دانه ای را در زمین بکاری، حتماً میروید و رشد میکند؛ پس چرا به رویش و حیات انسان در جهان دیگر اعتقاد نداری؟
قلمرو زبانی: نَرُست: رشد نکرد، نرویید/ بیت: سه جمله/ دانه در مصراع اول: نقش نهاد/دانه در مصراع دوم: نقش متمم/«-َت» در انسانت: نقش مضاف الیه
قلمرو ادبی: دانه انسان: اضافه تشبیهی / دانه و زمین و رُستن: مراعات نظیر / واج آرایی «د» و «ن».